اسطوره ی تهران
محمد بهارلو (منتقد ادبی) اخیرا (بهمن86) در جریان مصاحبه ای با هفته نامه ی شهروند امروز اظهار داشته است: «نوشتن، تغییر شکل دادن به اضطراب نویسنده است.»
نویسنده: حیدرعنایتی بیدگلی
قایق سوار بودیم / در ایستگاه آب / بالای نهرها/ در کوچه باغ تجریش / از شیب جویبار/ رفتیم / رو به پایین / همراه آبشار/ رگ های شهر تهران / جاری / فصل بهار و آب سواری / از چشم باغ فردوس / در سایه ی چناران / تا قلب پارک ملت / راندیم / زیر ونک گذشتیم / تا رود یوسف آباد/ و از فراز جنگل ساعی / تا آبراه بلوار.../ بالای برج ها، ماه / در نیلی روان / رخت عروس می شست / آواز نهرهایش را/ تهران به هم می آمیخت / ارکسترآب در سرما می نواخت / در «بندر نمایش »/ بعد از تئاتر شهر/ نیروی آب کاهید/ پارو زدیم / لغزان / تا حوزه امیریه / تا موزه ی نگارستان / درایستگاه گمرک / نور چراغ ها کم شد/ انگاره های فصل به هم ریخت / فیروزه باغبار درآمیخت / پایین بود و آب / شهر و طلا و خواب / و یک صدا/ که می دانستیم / هر لحظه ممکن است بگوید: «برگشت نیست - آخر این خط.!»/ قایق رسیده بود به راه آهن / به واگن عتیقه ی میدان / بین جزیره های گیاهی / و صخره های سرگردان / که دور می زد/ پهلو گرفت / و ایستاد.../ آن جا که روح تندیس / در زیر آبراه / نفس می کشید...
«محمدعلی سپانلو، کتاب تهران، ج 1 ، ص 177 ، 1369/9/28»
محمد بهارلو (منتقد ادبی) اخیرا (بهمن86) در جریان مصاحبه ای با هفته نامه ی شهروند امروز اظهار داشته است: «نوشتن، تغییر شکل دادن به اضطراب نویسنده است.» با این حساب مسافر خسته و کم حوصله ای هم که در یک بعدازظهر سرد زمستانی ویترین کتابفروشی های روبروی دانشگاه تهران را با نگاهی شتابزده مرور می کند و دلواپسی رسیدن به شهرستان، کلافه اش کرده است، با مشاهده ی کتاب «اسطوره ی تهران » درپشت ویترین، اضطرابش تغییر شکل می دهد و خود را متقاعد می کند که برای دقایقی سر جایش بایستد و در حین تماشای کتاب ها، شعر زیبا و نوستالوژیک محمدعلی سپانلو را زیر لب زمزمه کند.
کتاب اسطوره ی تهران گذشته از عنوان وسوسه انگیزی که روی جلد خود دارد، اسم نویسنده اش نیز تو را وادار می کند که با احتیاطی نزدیک به حرمت به آن نزدیک شوی. جلال ستاری در سال های سال خوردگی باید خیلی حوصله به خرج داده باشد تا ده ها رمان کوچک و بزرگ فارسی را زیر و رو کرده و از لابه لای دیالوگ ها، خاطره ها، نقل قول ها و کنش و واکنش هایی که در طی صد و پنجاه سال اخیر در محله های قدیم و جدید تهران در میان مردم کوچه و بازار توسط نویسندگان دیده شده و روی کاغذ آمده است، عبور کرده و به اسطوره ی تهران برسد.
اسطوره ی تهران در تورّق اول، کتاب خوبی به نظر نمی رسد و اگر خواننده بخواهد خیلی زود قضاوت کند، با خود خواهد گفت؛ این اسم، اسم دهن پرکنی است که می خواهد کتاب را به زور توی کَت خواننده کند.
اما در تورق بعدی متوجه خواهد شد که اولا با یک نقد ادبی خیلی جدی و نیز معرفی کتاب های داستانی زیادی مواجه است، ثانیا می توان با خواندن این کتاب به یک جامعه شناسی نسبتاً همه گیر در مورد شهر تهران آشنا شد. شهر تهران را، شاید به عبارتی بتوان گفت، برای اولین بار صادق هدایت در بوف کور خود از حافظه ی خاک خورده ی مردم ایران (مردمی که با هجوم تمدن غرب در اوایل دوران رضاشاهی دچار آشفتگی ذهنی گردیدند) خارج کرد و به نمایش گذاشت. ما در کتاب بوف کور چندین بار از زبان گزمه ها می خوا نیم: (بیا بریم تا می خوریم / شراب ملک ری خوریم / حالا نخوریم کی خوریم » ملک ری در تاریخ فرهنگی - سیاسی ایران جایگاه خاصی دارد دکتراسلامی ندوشن، جایی در مورد بوف کور می گوید: «روح ایران کهن نیز از زرتشت و مانی تا فردوسی و خیام و مولوی و حافظ درآن تپنده می نماید.»
( فصلنامه ی هستی، بهار 73 ، ص77)
ری خاستگاه همه ی حوادثی است که در بوف کور رخ می دهد. دکتر سیروس شمیسا در کتاب داستان یک روح عبارتی دارد به این مضمون: ما امروز هم اگر به اطرف چشمه علی ری پا بگذاریم می توانیم دنیای بوف کوری صادق هدایت را حس کنیم! (چشمه علی همان رودخانه ی سورن است که هدایت در بوف کور از آن سخن می گوید)
ایران از ابتدای شکل گیری تاریخ سیاسی اش تاکنون پایتخت های متعددی را به خود دیده است. همدان، پرسپولیس، تیسفون، مداین در دوره های قبل از اسلام؛ و همچنین بخارا، اصفهان، قزوین، شیراز و ده ها شهر دیگر که در حکومت های ملوک الطوایفی به عنوان مراکز سیاسی قدرت، بعد آن حمله ی اعراب، محل اعمال اراده و تبلور قدرت بی در و پیکر حاکمان زمان بوده است. اما این که در ابتداو سده ی هیجدهم میلادی، تهران به عنوان مرکز سیاسی ایران قرار می گیرد و این که صادق هدایت محل وقوع همه ی حوادث بوف کور را در زیر پای تهران (شهر ری) انتخاب می کند، از زوایای گوناگونی می تواند مورد بررسی قرار بگیرد. دکتر اسلامی ندوشن در همان مرجعی که به آن اشاره شد، می گوید: «مسأله ی ایران است که در بوف کور مطرح می شود، یکی از طومارهایی که کلاف ناخودآگاهی قومی ایرانی در آن بازمی گردد.»
بعد از بوف کور هدایت، کتاب های اسماعیل فصیح به ویژه دو رمان خواندنی «زمستان 62 » و «ثریا در اغما» که هر دو در ترسیم فضای جنگ تحمیلی اثر بسیار قابل توجهی به شمار می آیند، از محل تولد و رشد و نمو نویسنده (درخونگاه / یکی از محله های بسیار قدیم تهران) حکایت می کند که در واقع بازگشتی است به ناخودآگاه آقای اسماعیل فصیح.
تهران درگذر ایام علاوه بر توسعه و پیشرفت دچار دگرگونی های ساختاری متفاوتی در معماری خود شده واعتراضاتی را در این زمینه برانگیخته است. «...چه کسی به آنها اجازه داده است که بگذارند کاشی تاریخی گذر لوطی صالح را جابه جا کنند. تهران دارای یک پیشینه ی تاریخی کوتاه و کمی است. مردمان اصیل این شهر برای خودشان دارای فرهنگ، ادب، رسوم و اسطوره ای هستند که نه تنها باید حفظ شوند، بلکه باید شناسانده شوند. البته بالای شهرنشینان نمکی دارند از اقدامات شهرداری پشتیبانی می کنند. حق هم دارند. زیرا آنها همگی یا دلال اند یا بساز و بفروش. آنها را چه به فرهنگ شهری؛ آنها را چه به تاریخ تمدن؛ آنها اگر فرهنگ داشتند حتی اگرشهرداری به آنها می گفت بروید درباغات شمیران ساختمان سازی کنید، نمی باید می کردند. شما اجازه می دهید باغات تهران تخریب شود. شما اجازه می دهید چنارهای ده ها ساله را از بن بکنند و به جای آن چند تا زر فکسّنی می کارید و اسمش را می گذارید شهر سازی؛ آقای مجری می گفت مسبب بدبختی ما تهرانی ها، مهاجرین هستند... اگر مهاجر چاره ای داشت به تهران نمی آمد. حتما یک مرگی دارد که به تهران مهاجرت می کند. مگر مهاجر ایرانی نیست که این گونه از او صحبت می کنید؛ مگر مهاجر زنگی و جزامی است؛ مگر در این مملکت جامعه شناس وجود ندارد که با او مشاوره ای بکنید. بروید و راه حل اصولی پیدا کنید و این قدر نگویید که همه ی بدبختی های ما از این و آن است... .» (کامران عدل، صفحه 132 کتاب تهران )
یکی از کتاب های دیگری که در سال های اخیر در مورد تهران قدیم به چاپ رسیده است، کتابی است تحت عنوان «مسافر تهران » نوشته ی ویتا سکویل - وست، ترجمه ی دکتر مهران توکلی؛ بنابراظهارات مترجم در این کتاب، خانم سکویل دراوایل سال 1926 میلادی به ایران سفر کرده است. شوهراو در آن زمان کنسول سفارت انگلستان در تهران بوده است و همین زمینه ی مسافرت این خانم به تهران و بعد انگیزه ی نوشتن کتاب مسافر تهران می گردد. خانم سکویل در صفحه ی نود و دوی کتاب در مورد تهران چنین می گوید:
«..خود تهران، از بازارهایش که بگذریم، هیچ جاذبه ای ندارد. شهری است زننده، پر از کوچه های بد و انباشته از زباله و سگ هایی ولگرد. درشکه های بدریخت که اسب های بدبختی به آنها بسته شده است، چند ساختمان با ادعای زیادی، با خانه های فلک زده ای که به نظرمی رسد هر لحظه ای فرو می ریزد. اما همین که از شهر بیرون می روی، همه چیزعوض می شود. از یک سو شهر تهران درون حصار کلی اش زندانی شده و حومه ای برآن افزوده نشده که شهر را گسترش دهد. شهر است و بیرون آن ده و طبیعت. از سوی دیگر شهرآنچنان در پستی قرار دارد که از دور به سختی دیده می شود. همچون تکه ای بزرگی از سبزه به چشم می آید با سجافی ازدوده ی آبی رنگ. من آن را شهر می خوانم. اما تهران یک ده بسیار بزرگ است. افسانه ای در تهران رایج است که مردی زمین خوار روزی به پادشاه گفت؛ شاه شاهان! من گردا گرد شهر تو یک حصار بنا می کنم به شرط آن که درون این حصارهر قدر زمین ساخته نشده وجود دارد، از آن من باشد.
شاه به گمان این که این مرد دیوانه است، خواست او را اجابت کرد. مرد زمین خوار که هیچ دیوانه نبود، حصار شهر را بر دایره ای آن چنان فراخ بنا نهاد که شهر تا امروز هم به حصار خود نرسیده است...»
دکترجلال ستاری نیز در جایی از کتابش تهران را از منظر سفرنامه ی دکتر ویلز این گونه تعریف می کند: «مشاهده ی منظره ی تاسف بار تهران به خصوص از خارج شهر، واقعا غیرقابل باور بود. خیابان ها باریک، خانه ها یک طبقه و خشت و گلی و یا از گل تنها... اما به محض ورود به شهر و مشاهده ی موقعیت آن از نزدیک، نظرمان به کلی عوض شد، زیرا این خانه و ساختمان ها با آن ساختمان های محقّری که ما از دور دیده و درباره ی آنها قضاوت کرده بودیم، کاملا تفاوت داشت. نفسی به راحتی کشیدیم و کم کم از آن چه که می دیدیم، دچار رضای خاطر و لذت شدم. درهای چوبی، دروازه های قشنگ، پنجره هایی زیبا، به خصوص داخل اتاق ها که زیبا یی فرش های ایرانی است، جلوه ی خاصی به خود گرفته بود...» و در جای دیگری از دیدگاه یک روزنامه نگار فرانسوی که در ماه اوت 1979 یعنی سال انقلاب ایران در ایران بوده است چنین نقل می کند: (تهران جایی است مثل «هیچ جا» با نگاهی بی فروغ و خانه هایی شبیه خانه های شطرنج که گویی برای سکونت روان نژندان ساخته شده اند؛ نه خاورمیانه است، نه آسیاست و نه غرب... جایی سرخورده و دلزده است که در آن، آدم آهنی هایی که حال و روز و شخصیت و منش شان را چون اسکیزوفرن ها برنمی تابند و در جلد شان چنان فرورفته اند که پنداری در زندان اند، به هر سو می روند...» آقای ستاری بعد از این دو نقل قول خود چنین قضاوت می کند: (این هر دو قضاوت به گمان ما، اغراق آمیز و احساساتی است و قصد ما در این دفتر، سنجش زیبا شناختی تهران نیست، اما از همین شرح مختصر می توان دریافت که چرا شهر، «حافظه» ندارد.»
تراژدی شکست عباس میرزا در جنگ هایی که بین ایران و روسیه ی تزاری پیش آمد و دق مرگ شدن این شاهزاده ی وطن پرست دست مایه ی بسیاری از نوشته ها و شعرها یی است که در تاریخ معاصر ما به ثبت رسیده است. این مطلب را با دست مایه ی «مرگ شاهزاده » سروده ی زنده یاد دکتر حمید مصدق به پایان می بریم؛
پشت شهزاده ی قاجار شکست / چون سر میز، به اجبار نشست / سند صلح به امضای تزار/ و قاجار/ گشت مکتوب و سر ایرا / هیفده شهر/ بهین شهرستان را / به یک امضا زتن مام وطن برکندند...
شاهزاده سوی شاه / با دل و جان پریشان آمد/ سوی تهران آمد/ حیرتش گشت فزون / شور و غوغایی دید/ همه جا جشن و چراغا نی بود/ سخن از فتحی ایرانی بود...
شاه قاجار نشسته بر تخت / شاعران وقّاد/ - نه - جمله قوّاد/ فتح نامه به کف از فتح سخن می گفتند/ تهنیت ها به شه و مام وطن می گفتند...
دل شهزاده شکست / صبحگاهان ازغم دیده بر دنیا بست...
منبع: نشریه ثریا اول زمستان 1387
«محمدعلی سپانلو، کتاب تهران، ج 1 ، ص 177 ، 1369/9/28»
محمد بهارلو (منتقد ادبی) اخیرا (بهمن86) در جریان مصاحبه ای با هفته نامه ی شهروند امروز اظهار داشته است: «نوشتن، تغییر شکل دادن به اضطراب نویسنده است.» با این حساب مسافر خسته و کم حوصله ای هم که در یک بعدازظهر سرد زمستانی ویترین کتابفروشی های روبروی دانشگاه تهران را با نگاهی شتابزده مرور می کند و دلواپسی رسیدن به شهرستان، کلافه اش کرده است، با مشاهده ی کتاب «اسطوره ی تهران » درپشت ویترین، اضطرابش تغییر شکل می دهد و خود را متقاعد می کند که برای دقایقی سر جایش بایستد و در حین تماشای کتاب ها، شعر زیبا و نوستالوژیک محمدعلی سپانلو را زیر لب زمزمه کند.
کتاب اسطوره ی تهران گذشته از عنوان وسوسه انگیزی که روی جلد خود دارد، اسم نویسنده اش نیز تو را وادار می کند که با احتیاطی نزدیک به حرمت به آن نزدیک شوی. جلال ستاری در سال های سال خوردگی باید خیلی حوصله به خرج داده باشد تا ده ها رمان کوچک و بزرگ فارسی را زیر و رو کرده و از لابه لای دیالوگ ها، خاطره ها، نقل قول ها و کنش و واکنش هایی که در طی صد و پنجاه سال اخیر در محله های قدیم و جدید تهران در میان مردم کوچه و بازار توسط نویسندگان دیده شده و روی کاغذ آمده است، عبور کرده و به اسطوره ی تهران برسد.
اسطوره ی تهران در تورّق اول، کتاب خوبی به نظر نمی رسد و اگر خواننده بخواهد خیلی زود قضاوت کند، با خود خواهد گفت؛ این اسم، اسم دهن پرکنی است که می خواهد کتاب را به زور توی کَت خواننده کند.
اما در تورق بعدی متوجه خواهد شد که اولا با یک نقد ادبی خیلی جدی و نیز معرفی کتاب های داستانی زیادی مواجه است، ثانیا می توان با خواندن این کتاب به یک جامعه شناسی نسبتاً همه گیر در مورد شهر تهران آشنا شد. شهر تهران را، شاید به عبارتی بتوان گفت، برای اولین بار صادق هدایت در بوف کور خود از حافظه ی خاک خورده ی مردم ایران (مردمی که با هجوم تمدن غرب در اوایل دوران رضاشاهی دچار آشفتگی ذهنی گردیدند) خارج کرد و به نمایش گذاشت. ما در کتاب بوف کور چندین بار از زبان گزمه ها می خوا نیم: (بیا بریم تا می خوریم / شراب ملک ری خوریم / حالا نخوریم کی خوریم » ملک ری در تاریخ فرهنگی - سیاسی ایران جایگاه خاصی دارد دکتراسلامی ندوشن، جایی در مورد بوف کور می گوید: «روح ایران کهن نیز از زرتشت و مانی تا فردوسی و خیام و مولوی و حافظ درآن تپنده می نماید.»
( فصلنامه ی هستی، بهار 73 ، ص77)
ری خاستگاه همه ی حوادثی است که در بوف کور رخ می دهد. دکتر سیروس شمیسا در کتاب داستان یک روح عبارتی دارد به این مضمون: ما امروز هم اگر به اطرف چشمه علی ری پا بگذاریم می توانیم دنیای بوف کوری صادق هدایت را حس کنیم! (چشمه علی همان رودخانه ی سورن است که هدایت در بوف کور از آن سخن می گوید)
ایران از ابتدای شکل گیری تاریخ سیاسی اش تاکنون پایتخت های متعددی را به خود دیده است. همدان، پرسپولیس، تیسفون، مداین در دوره های قبل از اسلام؛ و همچنین بخارا، اصفهان، قزوین، شیراز و ده ها شهر دیگر که در حکومت های ملوک الطوایفی به عنوان مراکز سیاسی قدرت، بعد آن حمله ی اعراب، محل اعمال اراده و تبلور قدرت بی در و پیکر حاکمان زمان بوده است. اما این که در ابتداو سده ی هیجدهم میلادی، تهران به عنوان مرکز سیاسی ایران قرار می گیرد و این که صادق هدایت محل وقوع همه ی حوادث بوف کور را در زیر پای تهران (شهر ری) انتخاب می کند، از زوایای گوناگونی می تواند مورد بررسی قرار بگیرد. دکتر اسلامی ندوشن در همان مرجعی که به آن اشاره شد، می گوید: «مسأله ی ایران است که در بوف کور مطرح می شود، یکی از طومارهایی که کلاف ناخودآگاهی قومی ایرانی در آن بازمی گردد.»
بعد از بوف کور هدایت، کتاب های اسماعیل فصیح به ویژه دو رمان خواندنی «زمستان 62 » و «ثریا در اغما» که هر دو در ترسیم فضای جنگ تحمیلی اثر بسیار قابل توجهی به شمار می آیند، از محل تولد و رشد و نمو نویسنده (درخونگاه / یکی از محله های بسیار قدیم تهران) حکایت می کند که در واقع بازگشتی است به ناخودآگاه آقای اسماعیل فصیح.
تهران درگذر ایام علاوه بر توسعه و پیشرفت دچار دگرگونی های ساختاری متفاوتی در معماری خود شده واعتراضاتی را در این زمینه برانگیخته است. «...چه کسی به آنها اجازه داده است که بگذارند کاشی تاریخی گذر لوطی صالح را جابه جا کنند. تهران دارای یک پیشینه ی تاریخی کوتاه و کمی است. مردمان اصیل این شهر برای خودشان دارای فرهنگ، ادب، رسوم و اسطوره ای هستند که نه تنها باید حفظ شوند، بلکه باید شناسانده شوند. البته بالای شهرنشینان نمکی دارند از اقدامات شهرداری پشتیبانی می کنند. حق هم دارند. زیرا آنها همگی یا دلال اند یا بساز و بفروش. آنها را چه به فرهنگ شهری؛ آنها را چه به تاریخ تمدن؛ آنها اگر فرهنگ داشتند حتی اگرشهرداری به آنها می گفت بروید درباغات شمیران ساختمان سازی کنید، نمی باید می کردند. شما اجازه می دهید باغات تهران تخریب شود. شما اجازه می دهید چنارهای ده ها ساله را از بن بکنند و به جای آن چند تا زر فکسّنی می کارید و اسمش را می گذارید شهر سازی؛ آقای مجری می گفت مسبب بدبختی ما تهرانی ها، مهاجرین هستند... اگر مهاجر چاره ای داشت به تهران نمی آمد. حتما یک مرگی دارد که به تهران مهاجرت می کند. مگر مهاجر ایرانی نیست که این گونه از او صحبت می کنید؛ مگر مهاجر زنگی و جزامی است؛ مگر در این مملکت جامعه شناس وجود ندارد که با او مشاوره ای بکنید. بروید و راه حل اصولی پیدا کنید و این قدر نگویید که همه ی بدبختی های ما از این و آن است... .» (کامران عدل، صفحه 132 کتاب تهران )
یکی از کتاب های دیگری که در سال های اخیر در مورد تهران قدیم به چاپ رسیده است، کتابی است تحت عنوان «مسافر تهران » نوشته ی ویتا سکویل - وست، ترجمه ی دکتر مهران توکلی؛ بنابراظهارات مترجم در این کتاب، خانم سکویل دراوایل سال 1926 میلادی به ایران سفر کرده است. شوهراو در آن زمان کنسول سفارت انگلستان در تهران بوده است و همین زمینه ی مسافرت این خانم به تهران و بعد انگیزه ی نوشتن کتاب مسافر تهران می گردد. خانم سکویل در صفحه ی نود و دوی کتاب در مورد تهران چنین می گوید:
«..خود تهران، از بازارهایش که بگذریم، هیچ جاذبه ای ندارد. شهری است زننده، پر از کوچه های بد و انباشته از زباله و سگ هایی ولگرد. درشکه های بدریخت که اسب های بدبختی به آنها بسته شده است، چند ساختمان با ادعای زیادی، با خانه های فلک زده ای که به نظرمی رسد هر لحظه ای فرو می ریزد. اما همین که از شهر بیرون می روی، همه چیزعوض می شود. از یک سو شهر تهران درون حصار کلی اش زندانی شده و حومه ای برآن افزوده نشده که شهر را گسترش دهد. شهر است و بیرون آن ده و طبیعت. از سوی دیگر شهرآنچنان در پستی قرار دارد که از دور به سختی دیده می شود. همچون تکه ای بزرگی از سبزه به چشم می آید با سجافی ازدوده ی آبی رنگ. من آن را شهر می خوانم. اما تهران یک ده بسیار بزرگ است. افسانه ای در تهران رایج است که مردی زمین خوار روزی به پادشاه گفت؛ شاه شاهان! من گردا گرد شهر تو یک حصار بنا می کنم به شرط آن که درون این حصارهر قدر زمین ساخته نشده وجود دارد، از آن من باشد.
شاه به گمان این که این مرد دیوانه است، خواست او را اجابت کرد. مرد زمین خوار که هیچ دیوانه نبود، حصار شهر را بر دایره ای آن چنان فراخ بنا نهاد که شهر تا امروز هم به حصار خود نرسیده است...»
دکترجلال ستاری نیز در جایی از کتابش تهران را از منظر سفرنامه ی دکتر ویلز این گونه تعریف می کند: «مشاهده ی منظره ی تاسف بار تهران به خصوص از خارج شهر، واقعا غیرقابل باور بود. خیابان ها باریک، خانه ها یک طبقه و خشت و گلی و یا از گل تنها... اما به محض ورود به شهر و مشاهده ی موقعیت آن از نزدیک، نظرمان به کلی عوض شد، زیرا این خانه و ساختمان ها با آن ساختمان های محقّری که ما از دور دیده و درباره ی آنها قضاوت کرده بودیم، کاملا تفاوت داشت. نفسی به راحتی کشیدیم و کم کم از آن چه که می دیدیم، دچار رضای خاطر و لذت شدم. درهای چوبی، دروازه های قشنگ، پنجره هایی زیبا، به خصوص داخل اتاق ها که زیبا یی فرش های ایرانی است، جلوه ی خاصی به خود گرفته بود...» و در جای دیگری از دیدگاه یک روزنامه نگار فرانسوی که در ماه اوت 1979 یعنی سال انقلاب ایران در ایران بوده است چنین نقل می کند: (تهران جایی است مثل «هیچ جا» با نگاهی بی فروغ و خانه هایی شبیه خانه های شطرنج که گویی برای سکونت روان نژندان ساخته شده اند؛ نه خاورمیانه است، نه آسیاست و نه غرب... جایی سرخورده و دلزده است که در آن، آدم آهنی هایی که حال و روز و شخصیت و منش شان را چون اسکیزوفرن ها برنمی تابند و در جلد شان چنان فرورفته اند که پنداری در زندان اند، به هر سو می روند...» آقای ستاری بعد از این دو نقل قول خود چنین قضاوت می کند: (این هر دو قضاوت به گمان ما، اغراق آمیز و احساساتی است و قصد ما در این دفتر، سنجش زیبا شناختی تهران نیست، اما از همین شرح مختصر می توان دریافت که چرا شهر، «حافظه» ندارد.»
تراژدی شکست عباس میرزا در جنگ هایی که بین ایران و روسیه ی تزاری پیش آمد و دق مرگ شدن این شاهزاده ی وطن پرست دست مایه ی بسیاری از نوشته ها و شعرها یی است که در تاریخ معاصر ما به ثبت رسیده است. این مطلب را با دست مایه ی «مرگ شاهزاده » سروده ی زنده یاد دکتر حمید مصدق به پایان می بریم؛
پشت شهزاده ی قاجار شکست / چون سر میز، به اجبار نشست / سند صلح به امضای تزار/ و قاجار/ گشت مکتوب و سر ایرا / هیفده شهر/ بهین شهرستان را / به یک امضا زتن مام وطن برکندند...
شاهزاده سوی شاه / با دل و جان پریشان آمد/ سوی تهران آمد/ حیرتش گشت فزون / شور و غوغایی دید/ همه جا جشن و چراغا نی بود/ سخن از فتحی ایرانی بود...
شاه قاجار نشسته بر تخت / شاعران وقّاد/ - نه - جمله قوّاد/ فتح نامه به کف از فتح سخن می گفتند/ تهنیت ها به شه و مام وطن می گفتند...
دل شهزاده شکست / صبحگاهان ازغم دیده بر دنیا بست...
منبع: نشریه ثریا اول زمستان 1387
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}